حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه و سالی که گذشت...

کمتر از ده روز مونده به تولد دخترم. چقدر زود گذشت والبته پر از شادی استرس گریه بی خوابی واکسن زدن و کارهای جدیدی که دخترم یاد گرفت و انجام داد. در آوردن صداهای مبهم و خنده دار و در آوردن ادای حرف زدن تو سه ماهگی. غلتیدن و قهقهه زدن و خوردن پاهات توی چهار ماهگی و سوراخ کردن گوشهات. گرفتن اجسام با دوتا دستات و بلند کردن شکمت از روی زمین و تمرین چهار دست وپا رفتن  چرخیدن مثل عقربه های ساعت و چنگ زدن زمین و تلاش برای حرکت به جلو توی پنج ماهگی. اوایل شش ماهگی هم سینه خیز رفتی و تونستی تقریبا بدون کمک بشینی البته یکی از دستهات رو تکیه گاه می کردی. اما هفت ماهگی با گفتن "ماما" شروع شد و فردای اون روز چهار دست و پا رفتی. چند روز بعد هم کاملا نش...
4 دی 1390

حنانه و مسابقه نی نی و محرم ...

از اونجایی که نوشته شده قرعه کشی توسط یکی از اعضا نی نی وبلاگ در کربلا برگزار میشه ما تو این مسابقه معنوی شرکت کردیم ...    راستی حنانه جون هم همراه مامانی و خاله مثل خیلی از فرشته کوچولوهای دیگه روز جمعه تو همایش جهانی شیر خوارگان علی اصغر شرکت کرد. تو شهر قم این مراسم در حرم مطهر حضرت معصومه (س) و جمکران برگزار میشه که ما رفته بودیم حرم  تو این مراسم همه نی نی ها و مامانی ها جمع میشن تا شاید بتونیم لحظه ای از این مصیبت بزرگ رو درک کنیم این عکس رو هم آخر مراسم که فرشته ی ما از خستگی خوابش برده بود گرفتیم.  ...
18 آذر 1390

حنانه و محرم ...

باز باران با ترانه ، می خورد بر بام خانه * یادم آرد کربلا را، دشت پرشور و بلا را * گردش یک ظهر غمگین ، گرم و خونین لرزش طفلان نالان ، زیر تیغ و نیزه ها را ، با صدای گریه های کودکانه در این صحرای سوزان ، میدود طفلی سه ساله ، پر زناله ، دلشکسته ، پای خسته ، باز باران ، قطره قطره ، میچکد از چوب محمل ، آخ باران کی بباری بر تن عطشان یاران ، تر کنند از آن گلو را ، آخ باران ... آخ باران   در این روزهای سنگین اندوه دیشب یه اتفاق جالب ! افتاد یعنی درست شب عاشورا حنانه خانم کم کم تونست راه بره هرچند مسیر کوتاهی رو  راه می رفت و به سختی تعادلشو حفظ می کرد و بعدش می افتاد اما برای ما خیلی شیرین بود ... شیرینی که تو این روزها و شب ها در ه...
16 آذر 1390

دندان در آوردن حنانه و دنیا اومدن کیمیا ...

چند روزی بود که برای تعمیرات تاسیسات، خونه حسابی به هم ریخته بود و نتونستیم به وبلاگ دخترمون سر بزنیم. بابایی هم تو محل کارش به دلیل جابجایی به اینترنت دسترسی نداشت. تو این چند روز هم اتفاقات خیلی قشنگی افتاد. یکیش دندون در اوردن عسل خانمی ما بود. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم به لثه های دخترم نگاه می کردم ببینم دندون در آورده یانه؟ پنجشنبه 17 شهریور بود که صبح حنانه خانم انگشتم رو گاز گرفت و همون موقع بود که احساس کردم یه چیز تیز خورد به انگشتم و دو روز بعد هم آش دندون خانمی رو پختیم. البته هنوز روی لثه ی حنانه جون فقط یه شکاف دیده میشد و دندونش قابل رویت نبود اما حالا که تقریبا یک هفته میگذره موقع خندیدن دندون سمت چپ پایین کاملا معلوم...
16 آذر 1390

کیمیا عزیز علی دایی ...

بالاخره کیمیا خانم افتخار دادن یه عکس خوشگل از خودش به دایی داد تا هم  رو ی سایت دختر دایی ( حنانه ) قرار بدیم  هم اینکه دایی دلش تنگ شد عکسشو ببینه ... البته اینم بگم بابای کیمیا هم الان ماموریته و مطمئنا حسابی دلش برای دخملش تنگ شده و اونم می تونه اینطوری عکس جدید کیمیا رو ببینه ... ف   ...
16 آذر 1390

حنانه و اولین عید غدیر...

دیشب عید غدیر خم بود و اولین عید غدیر زندگی فرشته کوچولوی ما. ما هم با حنانه کوچولو رفتیم عید دیدنی. آخه مامانم سیده هستن و ما هم اول رفتیم خونه عزیز سید و بعد از اون خونه اقا جونم و دایی و خاله ها و بقه سادات. راستی خونه عمو سعید (دوست بابایی) هم رفتیم که قبلا براتون دربارش نوشته بودیم. روز خوبی بود و همه تو این روز شاد هستن و به هم تبریک میگن. البته ما باید فراموش نکنیم که دلیل این شادی و عید نامید شدن امروز ولایت و امامت امیرالمومنین هست و در واقع تبریک امروز هم به خاطر جانشینی مردی آسمانی بعد از پیامبر برای هدایت مردم به سوی نور و روشناییست و این مطلب آنقدر مهم و با ارزش بود که جبرییل امین از جانب خدا به پیامبر فرمود اگر این مطلب را اعلا...
15 آذر 1390

حنانه و هفته ای پر از شادی...

هفته ای که گذشت سرشار از شادی بود. یکشنبه اول آذر تولد مامانی بود. شب تولدش بابایی مارو با آقاجون برد بیرون شام جایی که بابایی انتخاب کرده بود خیلی قشنگ بود و البته برای من هم راحت بود چون سنتی بود و به جای صندلی تخت داشت و یه آب نمای قشنگ هم اونجا بود و من هم جاتون خالی همش داشتم پیام بازرگانی نگاه می کردم و کباب و ماست موسیر و دوغ می خوردم و رو تخت بالا پایین می پریدم (ولی جای عزیز خالی بود چون رفته بود شهرستان تا به عزیز بزرگ سر بزنه). شب بعد هم عمه و کیمیا اومدن و کلی خوش گذشت. دوشنبه شب هم چون من یه کوچولو سرما خورده بودم رفتیم دکتر و وقتی بر گشتیم شام مهمون آقاجون بودیم آخه امشب تولد آقاجون بود. شب جمعه هم خونه عمو مجید (همکار بابایی) ...
7 آذر 1390

حنانه و اولین بارش برف پاییزی ...

امروز هفدهم آبان ماه بود و از صبح برف می بارید البته بعضی وقت ها کم می اومد و بعضی وقت زیاد اما در مجموع خدا رو شکر خوب داره می باره امروز مامانی و بابایی و حنانه خانم سه نفری رفتیم پیاده روی ! آخه قدم زدن زیر بارون ( برف ) خیلی دوست داریم البته اینم بگم چند روز دیگه تولد عمو روح اله و عمه زینب بخاطر همین نیم نگاهیم به خرید کادو تولد براشون داشتیم و برای اینکه عسل مامان و بابا سرما نخوره حسابی مجهزش کردیم هرچند ناگفته نمونه میانه های راه بود که بارش برف به قدری زیاد شد که مجبور شدیم یه چتر تو اون شرایط بخریم تا بیشتر خیس نشیم به هر حال خیلی چسبید و باید به شعر شاعر اشاره کرد که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود...    ...
17 آبان 1390

روز کودک...

سلام مامانی گلم. امروز  شانزدهم مهر ماه بود ، دختر قشنگم روزت مبارک امروز روز کودک بود البته امروز دختر گلم هم خیلی ناز بود و مامانی رو خیلی اذیت نکرد. غروب هم که بابایی از سر کار اومد باهم رفتیم پیاده روی و بابایی برات یه بارونی خوشگل گرفت که احتمالا سال دیگه اندازه ت میشه ! . از خدا می خواهیم  همه کودکان و عزیزان مامان و باباها همیشه  سالم و سلامت باشن . راستی یادم رفت بگم فردا شب مصادف هستش با میلاد امام رضا (ع) بخاطر همین بابایی  کلی مهمون دعوت کرده تا دور هم شاد باشیم .و مطمئنا تو هم باید خوشحال باشی چون حدیثه و خاله ها میان و حسابی سرت شلوغه میشه ...       ...
5 آبان 1390