حنانه و محرم ...
باز باران با ترانه ، می خورد بر بام خانه * یادم آرد کربلا را، دشت پرشور و بلا را * گردش یک ظهر غمگین ، گرم و خونین لرزش طفلان نالان ، زیر تیغ و نیزه ها را ، با صدای گریه های کودکانه در این صحرای سوزان ، میدود طفلی سه ساله ، پر زناله ، دلشکسته ، پای خسته ، باز باران ، قطره قطره ، میچکد از چوب محمل ، آخ باران کی بباری بر تن عطشان یاران ، تر کنند از آن گلو را ، آخ باران ... آخ باران
در این روزهای سنگین اندوه دیشب یه اتفاق جالب ! افتاد یعنی درست شب عاشورا حنانه خانم کم کم تونست راه بره هرچند مسیر کوتاهی رو راه می رفت و به سختی تعادلشو حفظ می کرد و بعدش می افتاد اما برای ما خیلی شیرین بود ... شیرینی که تو این روزها و شب ها در همون لحظه ها فراموش شد...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی