حنانه و سالی که گذشت...
کمتر از ده روز مونده به تولد دخترم. چقدر زود گذشت والبته پر از شادی استرس گریه بی خوابی واکسن زدن و کارهای جدیدی که دخترم یاد گرفت و انجام داد. در آوردن صداهای مبهم و خنده دار و در آوردن ادای حرف زدن تو سه ماهگی. غلتیدن و قهقهه زدن و خوردن پاهات توی چهار ماهگی و سوراخ کردن گوشهات. گرفتن اجسام با دوتا دستات و بلند کردن شکمت از روی زمین و تمرین چهار دست وپا رفتن چرخیدن مثل عقربه های ساعت و چنگ زدن زمین و تلاش برای حرکت به جلو توی پنج ماهگی. اوایل شش ماهگی هم سینه خیز رفتی و تونستی تقریبا بدون کمک بشینی البته یکی از دستهات رو تکیه گاه می کردی. اما هفت ماهگی با گفتن "ماما" شروع شد و فردای اون روز چهار دست و پا رفتی. چند روز بعد هم کاملا نشستی بدون تکیه دادن به دستهات.تو این ماه از هر چیزی که نزدیکت بود می گرفتی و بلند می شدی. اوایل هشت ماهگی گفتی "بابا". نه ماهگی هم ماه بزرگترین تغییر ظاهری یعنی در آوردن دندون بود. ده ماهگی هم فرشته من تمرین راه رفتن می کرد البته از نوع جدید یعنی روی زانوهای کوچک ونازت راه می رفتی. فکر کنم دیگه از چهار دست و پا رفتن خسته شده بودی. تو یازده ماهگی بود مهر و بر می داشتی و ادعای ما رو در می آوردی و به سجده می رفتی، تونستی بایستی و وقتی دستت رو می گرفتیم با کمک یک دست راه می رفتی تا اینکه اوایل ماه دوازدهم خودت بلند شدی و شروع کردی به تاتی کردن. چند روز دیگه هم تولد زیبای توست. بابایی سخت در تدارک جشن تولد البته چون تو ماه صفر هستیم به احترام امام حسین (ع) جشن تولدت مختصر و خودمونی برگزار می کنیم . به امید روزی که تولد صد سالگیت رو جشن بگیریم
می بوسیمت گل مامان و بابا