حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه و مسابقه " لبخند یک فرشته "

بعد از برنده شدن حنانه در مسابقه نی نی شگفت انگیز این بار هم دو تا از عکسای قشنگ حنانه رو در حالی که خوابه رو تو این پست می زاریم  البته اینم بگیم واقعاً همه نی نی ها موقع خواب ناز و قشنگن و مطمئناً همشون برنده این مسابقه هستن و به قول مدیر محترم وبلاگ فقط با قرعه کشی می شه انتخابشون کرد :    (2)   ...
28 تير 1391

حنانه و تعطیلات ...

سلام به دختر گلم حنانه عزیزم. مامانی یه مدتی بود که نتونست به دلایلی بیاد و خاطرات قشنگت رو برات ثبت کنه اما حالا همه رو با هم می نویسم. از مسافرت کوتاه به تفرش تا خاطرات قشنگ اصفهان...  البته روستای عیسی آباد تفرش  یه سفر کوچولوی چند ساعته بود با دایی و زن دایی و خاله رفتیم و  آشی هم که خوردیم خیلی چسبید آخه غروب بود و هوا هم یه کم سرد بود عسل خانم ما هم کلا مشغول شیطونی.  چند روز بعد از اون هم با عزیز و آقا جون و خاله رفتیم یکی از روستاهای همدان تا به یکی از اقوام سر بزنیم که شب هم موندگار شدیم. اونجا دیگه از حنانه خانم خبری نبود حتی تو سرمای شب هم از مرغ و خروس و گوسفندها دل نمی کند و با گریه راضی می شد تا از توی ا...
30 خرداد 1391

حنانه از خاطراتش میگه...

سلام به نی نی های نازنازی امیدوارم از شیطونی و اذیت کردن ماماناتون خسته نشده باشید پشتکار داشته باشید چون این مامانایی که من میبینم کاسه  صبرشون حالا حالاها لبریز نمیشه. از شما چه پنهون منکه دیگه بابا مامانمو حسابی کلافه کردم اخه اونا عادت داشتن عصرا برن پیاده روی (توی بارون و برف و آفتاب و...) اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودن که وقتی تو خیابون شلوغ اگه من توی بغلشون گریه کنم و وقتی میزارنم زمین تا خودم راه برم یه دفعه من خلاف جهت شروع کنم به دویدن و بعدشم برم تو خیابون دیگه نمی تونن به راحتی به ورزش مفرح پیاده روی بپردازن و حالشون حسابی گرفته میشه. البته اگه والدین خوبی باشن تو مسیرهای کوتاه توی کالسکه میشینم اما بازم شیطونی میکنم اخه ب...
4 ارديبهشت 1391

دعا برای عزیزجون حنانه ...

بیست روز !  بیست روز از فروردین نود و یکی که خودمون آماده می کردیم تا ببینیمش ! می گذره  اتفاقات زیادی تو این چند هفته  بود که فرصت نکردیم درموردشون بنویسیم از شادی سال تحویل گرفته و دید و بازدید های عید تا مسافرت به شهرستان ، مریضی حنانه و بابایی و رفتن زیر سرم هر دوشون ، فوت عمو مامان حنانه و ... اما در کنارتجربه  تمام این اتفاقهای خوب و بد یه اتفاق خیلی بد دیروز برای مادربزرگ حنانه افتاده و بخاطر بیماری قند و ناراحتی قلبی که داره احوالش چندان مساعد نیست. و همه ما نگران سلامتیش هستیم ... همین جا از همه دوستان مهربون و نی نی وبلاگی ها عزیز می خواهیم که برای تمامی بیماران ، علی الخصوص عزیزمهربون حنانه دعا کنن تا هر چه...
20 فروردين 1391

مادرانه برای گلم حنانه...

  سلام گل مامان. الان که شروع کردم به نوشتن ساعت 4:30 صبح و تقریبا 4 ساعت مونده به تحویل سال. تو مثل فرشته ها خوابیدی (البته بعد از اینکه کلی به من کمک کردی تو جارو کردن خونه) و همین طور که نگاهت می کردم یاد خاطرات قشنگی که تو سال گذشته با دخترم داشتم افتادم. روزهای اول تولدت همیشه و همیشه برام شیرین ترین و بهترین روزهای زندگیم بودن و خواهند بود و شیرینش هرگز برام کم نشد بلکه با تو هر روز بیشتر شد. اولین باری که غلتیدی خیلی ذوق کردم اما وقتی راه رفتی تو آغوشم گرفتم بوسیدمت و حس کردم دخترم دیگه موجودی نیست که همیشه به من متکی باشه بلکه یه همراه برای همیشه منه. هیچ وقت یادم نمی ره وقتی برای اولین بار تیزی دندون صدفیت رو روی انگشتم ح...
1 فروردين 1391

حنانه و خونه تکونی !

سلام  به نظر من اسفند یکی از ماه های دوست داشتنی سال هستش! تا حالا دقت کردین این ماه چقدر سریع تموم میشه، سرکشی به بوتیک ها، فروشگاه ها، مغازه ها،خرید و نو کردن لباس ها و وسایل زندگی از یه طرف، گرد گیری و خونه تکونی از طرف دیگه ؛ بالاخره همه آدما به شکلی خودشون آماده می کنن برای سال جدید. امسال هم بابایی و حنانه کوچولو ! آستین ها رو بالا زدن و  به مامانی تو خونه تکونی تا اونجایی که می تونستن کمک کردن ... حالا که کمتر از نه روز به پایان سال مونده تقریباً خونه تکونی تموم شده و با خیال آسوده در حال آخرین خریدکردن ها برای سال جدید هستیم. امیدواریم سالی که گذشت برای همه دوستان پر از خیر و برکت بوده باشه و سالی که پیش رو داریم پر...
22 اسفند 1390

حنانه و صحبت با خدا .....

امروز به مطلبی برخورد کردم که خیلی زیبا بود دلم نیومد تو وبلاگ دخترم قرار ندم مطمئنم تو هم روزی مثل  بابایی از خوندن نوشته های زیر آروم میشی و لذت می بری  ...  گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم گفتی: فانی قریب .:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::. گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش می‌شد بهت نزدیك شم گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::. گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::. گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخش...
16 اسفند 1390

وقایع بهمن ماه...

سلام ما اومدیم با یه تاخیر طولانی به دلایل زیاد                                          اول اینکه معمولا بیشتر بابایی برای حنانه می نوشت و یا اینکه با هم  می نوشتیم و حالا که به آخر سال نزدیک می شیم آقای شوهر سرش خیلی شلوغه و معمولا تا غروب می مونه شرکت و جلسه و... و دوم اینکه مشغول پروژه خونه تکانی بودیم و تقربا یک هفته ای هم خونه نبودیم( آخه از فرش و پرده  و... خبری نبود) و البته یه کم هم تنبلی.  مهمترین و قشنگترین روز و خاطره بهمن ماه مربوط میشه به عشقم علی عزیزم. آخه 19 بهمن تولد گلمه روزی که من اون روز رو  از ...
6 اسفند 1390