حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه در سنگستان...

روز پنج شنبه بیست و دوم خرداد با عمو رسول اینا رفته بودیم سنگستان ! یه روستای خوش آب و هوا نزدیک نوبران که البته قبلا هم رفته بودیم تقریبا یک سال پیش انوقت من نی نی بودم فقط اینو خوب یادمه که کلی لواشک اونجا بود جای همه نی نی ها خالی ... کلی باغ دایی بازی کردیم و آلوچه خوردیم با آروین هم کلی بازی کردیم جمعه شب هم برگشتیم سفر کوتاهی بود  اما خیلی خوش گذشت.     ...
28 تير 1391

حنانه و مسابقه " لبخند یک فرشته "

بعد از برنده شدن حنانه در مسابقه نی نی شگفت انگیز این بار هم دو تا از عکسای قشنگ حنانه رو در حالی که خوابه رو تو این پست می زاریم  البته اینم بگیم واقعاً همه نی نی ها موقع خواب ناز و قشنگن و مطمئناً همشون برنده این مسابقه هستن و به قول مدیر محترم وبلاگ فقط با قرعه کشی می شه انتخابشون کرد :    (2)   ...
28 تير 1391

حنانه و تعطیلات ...

سلام به دختر گلم حنانه عزیزم. مامانی یه مدتی بود که نتونست به دلایلی بیاد و خاطرات قشنگت رو برات ثبت کنه اما حالا همه رو با هم می نویسم. از مسافرت کوتاه به تفرش تا خاطرات قشنگ اصفهان...  البته روستای عیسی آباد تفرش  یه سفر کوچولوی چند ساعته بود با دایی و زن دایی و خاله رفتیم و  آشی هم که خوردیم خیلی چسبید آخه غروب بود و هوا هم یه کم سرد بود عسل خانم ما هم کلا مشغول شیطونی.  چند روز بعد از اون هم با عزیز و آقا جون و خاله رفتیم یکی از روستاهای همدان تا به یکی از اقوام سر بزنیم که شب هم موندگار شدیم. اونجا دیگه از حنانه خانم خبری نبود حتی تو سرمای شب هم از مرغ و خروس و گوسفندها دل نمی کند و با گریه راضی می شد تا از توی ا...
30 خرداد 1391

حنانه از خاطراتش میگه...

سلام به نی نی های نازنازی امیدوارم از شیطونی و اذیت کردن ماماناتون خسته نشده باشید پشتکار داشته باشید چون این مامانایی که من میبینم کاسه  صبرشون حالا حالاها لبریز نمیشه. از شما چه پنهون منکه دیگه بابا مامانمو حسابی کلافه کردم اخه اونا عادت داشتن عصرا برن پیاده روی (توی بارون و برف و آفتاب و...) اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودن که وقتی تو خیابون شلوغ اگه من توی بغلشون گریه کنم و وقتی میزارنم زمین تا خودم راه برم یه دفعه من خلاف جهت شروع کنم به دویدن و بعدشم برم تو خیابون دیگه نمی تونن به راحتی به ورزش مفرح پیاده روی بپردازن و حالشون حسابی گرفته میشه. البته اگه والدین خوبی باشن تو مسیرهای کوتاه توی کالسکه میشینم اما بازم شیطونی میکنم اخه ب...
4 ارديبهشت 1391

دعا برای عزیزجون حنانه ...

بیست روز !  بیست روز از فروردین نود و یکی که خودمون آماده می کردیم تا ببینیمش ! می گذره  اتفاقات زیادی تو این چند هفته  بود که فرصت نکردیم درموردشون بنویسیم از شادی سال تحویل گرفته و دید و بازدید های عید تا مسافرت به شهرستان ، مریضی حنانه و بابایی و رفتن زیر سرم هر دوشون ، فوت عمو مامان حنانه و ... اما در کنارتجربه  تمام این اتفاقهای خوب و بد یه اتفاق خیلی بد دیروز برای مادربزرگ حنانه افتاده و بخاطر بیماری قند و ناراحتی قلبی که داره احوالش چندان مساعد نیست. و همه ما نگران سلامتیش هستیم ... همین جا از همه دوستان مهربون و نی نی وبلاگی ها عزیز می خواهیم که برای تمامی بیماران ، علی الخصوص عزیزمهربون حنانه دعا کنن تا هر چه...
20 فروردين 1391

مادرانه برای گلم حنانه...

  سلام گل مامان. الان که شروع کردم به نوشتن ساعت 4:30 صبح و تقریبا 4 ساعت مونده به تحویل سال. تو مثل فرشته ها خوابیدی (البته بعد از اینکه کلی به من کمک کردی تو جارو کردن خونه) و همین طور که نگاهت می کردم یاد خاطرات قشنگی که تو سال گذشته با دخترم داشتم افتادم. روزهای اول تولدت همیشه و همیشه برام شیرین ترین و بهترین روزهای زندگیم بودن و خواهند بود و شیرینش هرگز برام کم نشد بلکه با تو هر روز بیشتر شد. اولین باری که غلتیدی خیلی ذوق کردم اما وقتی راه رفتی تو آغوشم گرفتم بوسیدمت و حس کردم دخترم دیگه موجودی نیست که همیشه به من متکی باشه بلکه یه همراه برای همیشه منه. هیچ وقت یادم نمی ره وقتی برای اولین بار تیزی دندون صدفیت رو روی انگشتم ح...
1 فروردين 1391