حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

تولد بابایی...

دیروز پنجشنبه تولد 30 سالگی بابایی بود! مامانی و حنانه هم یه جشن تولد کوچولو برای بابایی گرفتن و برای ناهار هم مهمون دعوت کردیم تا وقتی بابایی از سر کار میاد غافلگیر بشه که همین طور هم شد. یه کیک کوچولو هم گرفتیم و تولد سی سالگی بابایی رو دور هم جشن گرفتیم و کلی خوش گذشت. عکس پس زمینه کامپیوتر بابایی رو هم عوض کردیم و براش تولدت مبارک گذاشتیم تا دوباره غافلگیر بشه...  بابایی انشاا... صد ساله شی  یه تولد هم تو شرکت همکارای بابایی براش گرفته بودن و این هم کیک جشن شرکت...      ...
20 بهمن 1391

تولد دوسالگی حنانه

سه شنبه شب تولد حنانه جون بود ...     ... و ماهم مثل همیشه دیر اومدیم برای نوشتن ! ، آخه فردای اون روز هم از همدان برامون مهمون اومد حنانه خانم هم تو اون شلوغی ها کلی بازی و شیطنت کرد و حسابی خوش گذروند. دست همه درد نکنه کلی براش کادو آوردن و خلاصه کلی خوش گذشت حنانه هم که حاضر نبود بیاد عکس بگیره چون بازی رو به همه چیز ترجیح میداد. چند روزی هم که مهمون داشتیم خیلی خوش گذشت و یه خاطره به یاد موندنی شد تو ذهن همه...   ...
18 دی 1391

حنانه و شب یلدا...

امسال دومین سالی بود که حنانه شب یلدا در کنار ما بود. خانواده کوچک و خوشبخت ما که حالا دیگه با شیرین زبونیها و شیرین کاریهای حنانه گرم گرم شده. امسال شب یلدا عزیز (بابایی) همدان بود. آقاجون هم تازه از سرکار اومده بود.ما هم که شام مهمون بابایی بودیم همراه آقاجون شام خوردیم و رفتیم خونه عزیز(مامانی). اونجا هم مراسم شب یلدا رو برگزار کردیم و حنانه خانم هم تا تونست هندوانه و شادونه خورد. از اونجایی که بابایی ادیب هستن برامون یه فال حافظ هم گرفتن که خیلی خوب بود " شب وصل است و طی شد نامه هجر           سلام  فیه  حتی  مطلع الفجر " آخر شب هم موقع اومدن خبر دادن که نی نی دایی به دنیا اومده و همه خوشحال شدی...
2 دی 1391

حنانه و کربلایی آقاجون و عزیزجون !

واقعاً روزها به سرعت سپری می شن امروز که خواستم برای حنانه بنویسم دیدم بیشتر از یکماه که برای گلمون چیزی ننوشتیم !  هفته پیش هفته خوب و شادی برای ما بود چون آقاجون و عزیزجون (بابا) روز پنجشنبه هیجدهم آبان ماه از سفر زیارتی کربلا بر گشتن و همه فامیل دورهم جمع شده بودن تا زیارت قبول بگن ... دوتاسوغاتی خوشگلم حنانه خانم از عزیز و آقاجونش گرفت و کلی دور خودش می چرخید و شادی می کرد. در آخر باید اشاره کنم چند روز دیگه کم کم محرم فرا می رسه که امیدواریم آرزوی همه برای رفتن به کربلا و زیارت امام حسین (ع) برآورده بشه و روزی برسه که خودمون تو حرم اماممون ببینیم ان شاالله ... 
23 آبان 1391

شعار جدید حنانه... دردا ! تااتا !

بعد از شعار (دردا : دریا) حالا حنانه خانم تمام فکرش رو متمرکز کرده به تاب بازی. از خواب بیدار نشده در رو نشون میده و میگه: بابایی تاااتا و حتی وقتی صدای باباش رو از پشت تلفن می شنوه باز هم بلند بلند شعار معروفش رو سر میده. چند شب پیش هم که بابایی قول داده بود با هم رفتیم شهر بازی و کلی بازی کرد از اونجایی که مهر ماه شروع شده و وسط هفته هم رفته بودیم پارک خیلی خلوت بود و به قول بابایی پارک خصوصی شده بود  برای حنانه خانم اما موقع اومدن با گریه تاب می خواست و حتی با بستنی هم آروم نشد. تابی هم که تو خونه داشت دیگه براش کوچیکه فکر کنم بابایی باید به فکر یه تاب بزرگتر باشه   ...
5 مهر 1391

حنانه و آخرین روزهای تابستانی ...

پیشاپیش سلام به ماه مهر به مدرسه و سلام به پاییز. اومدن فصل پاییز همیشه با شادی و شور خاصی همراه. آماده کردن کیف و کتاب و... .جالب تو این هیاهو و شلوغی آدم و مخصوصا بچه ها خیلی یاد این نمی افتن که طبیعت داره به خواب میره و برگ ریزان شروع میشه! روز های آخر تابستون هم به دلیل باز شدن مدارس همیشه شلوغ و مردم دارن از آخرین روزهای تعطیلات و البته آخرین روزهای گرم سال استفاده می کنن و به مسافرت و تفریح می پردازن. ما هم از این موضوع مستثنی نبودیم و جمعه 24 شهریور همراه  آقاجون اینا و دایی ها وخاله ها حنانه رفتیم سرچشمه محلات. جای دیدنی که ارزش یکبار دیدن رو داره  حنانه خانم که تو ماشین خوابش برده بود به محض شنیدن صدای آب بیدار شد و ...
5 مهر 1391

حنانه و اولین سفر زیارتی مشهد

عصر پنج شنبه 26 مرداد ماه بود که با عمو رسول اینا راه افتادیم بریم پابوس امام رضا(ع).تو ماشین حنانه و آروین که هنوز به باهم بودن و به محیط ماشین هنوز عادت نکرده بودند کلی باهم دعوا کردن و ماماناشونو اذیت کردن. شب رو هم تو شاهرود موندیم و صبح بعد از صبحانه حرکت کردیم سر راه قدمگاه هم رفتیم که کلی خوش گذشت اخه اونجا کوچولوها آب بازی کردن و خستگی شون در رفت و عصر هم رسیدیم مشهد. سوییتی که گرفته بودیم نزدیک حرم بود اما خیلی شلوغ بود و به زحمت تونستیم زیارت کنیم. نماز عید فطر رو هم توی حرم خوندیم و بعد از ناهار حرکت کردیم که بریم شمال. از اونجا به بعد بچه ها یه کم آرومتر شدن چون اسباب بازی هاشون رو جمع کردیم تا دعواشون نشه و یه کم هم عادت ک...
6 شهريور 1391

غم آذربایجان؛ غم ما، غم تمام ایران...

بنی آدم اعضای یکدیگرند  که در آفرینش ز یک گوهرند  چو عضوی به درد آورد روزگار  دگر عضوها را نماند قرار  تو کز محنت دیگران بی غمی  نشاید که نامت نهند آدمی خدایا ارگ را از بم گرفتی جان را از آذربایجان نگیر شاید کمتر کسی از نی نی وبلاگی ها باشه که تصاویر و اخبار زلزله رو ببینه و به این فکر نکنه که تو این شرایط سخت و بحرانی بچه ها و نوزادان چه وضعیت تاسف باری دارند و پدران و مادران اونها چه زجری میکشند وقتی در این شرایط کاری از دستشون بر نمیاد در حالی که ما زیر سقف خونه هامون فرزندان دلبندمون رو در آغوش گرفتیم و بهترین غذا و پوشاک رو براشون فراهم کردیم. بیایید تو این روزهای عزیز با مادرانی همدردی کنیم که کودکانش...
25 مرداد 1391

حنانه و ماه مهمانی خدا ...

  بازهم ماه رمضان؛ماه مهمانی خدا  مهمانی که خدا از دو ماه پیش مقدماتش رو فراهم کرده. ماهم هر سال با اومدن ماه رجب به اصطلاح خودمون رو آماده می کنیم تا از ماه رجب ، شعبان و در آخر هم ماه رمضان بهترین استفاده رو ببریم و هر سال این آرزو تکرار میشه و شب عید فطر زیر لب زمزمه میکنیم "عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمدو صد حیف که آن رفت" و حسرتی که معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه.  امیدوارم امسال بتونیم تو این ماه عزیز که حتی نفس کشیدن روزه دار هم در اون عبادت محسوب میشه بهترین بهره رو ببرییم که انشاالله شب عید فطر با دلی رضایتمند از این ماه خدا حافظی کنیم نه با حسرت و اندوهی بی پایان که شاید رمضان آینده سعادت حضور...
1 مرداد 1391