حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه از خاطراتش میگه...

1391/2/4 0:04
505 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نی نی های نازنازی امیدوارم از شیطونی و اذیت کردن ماماناتون خسته نشده باشید پشتکار داشته باشید چون این مامانایی که من میبینم کاسه  صبرشون حالا حالاها لبریز نمیشه. از شما چه پنهون منکه دیگه بابا مامانمو حسابی کلافه کردم اخه اونا عادت داشتن عصرا برن پیاده روی (توی بارون و برف و آفتاب و...) اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودن که وقتی تو خیابون شلوغ اگه من توی بغلشون گریه کنم و وقتی میزارنم زمین تا خودم راه برم یه دفعه من خلاف جهت شروع کنم به دویدن و بعدشم برم تو خیابون دیگه نمی تونن به راحتی به ورزش مفرح پیاده روی بپردازن و حالشون حسابی گرفته میشه. البته اگه والدین خوبی باشن تو مسیرهای کوتاه توی کالسکه میشینم اما بازم شیطونی میکنم اخه با خودم فکر میکنم اینطور بانمکتر و تو دل بروتر میشم. خوب اونا هم کم نمیارن بعضی وقتا منو میزارن پیش عزیز یا خاله ها و خودش تنهایی میرن بیرون البته خیلی کم.

مثلا پنج شنبه بابایی کار داشت و مرخصی گرفته بود. ساعت 12 بود که اومد خونه و از شرکت زنگ زدن که بره آخه میدونید اگه بابایی نباشه هیچ کاری نمیتونن بکنن. صبح و شب نداریم از بس که زنگ میزنن و اعصاب من و بابایی رو میریزن به هم الانم زنگ زدن بابایی رو بیدار کردنو رفت. بگذریم بابایی تصمیم گرفت منم ببره شرکت سوار ماشین که شدیم بعد از بستن کمربند به من برخورد که چرا با من این رفتار بچه گونه شد و رفتم تو فاز قهر اونجا هم از بغل بابایی پایین نیومدم و هر چی دوستای بابا منت کشی کردن تو کتم نرفت که نرفت ولی خوراکیها رو هم از دست ندادمو دستشونو رد نکردم اما بغلشون هم نمیرفتم. از اونا اصرار و از من انکار برگشتنی هم تو ماشین بابایی کمربند ایمنی رو باز کرد اما من همچنان در قهر بودم و هرچی بابام صدام کرد من در پاسخ پایینو نگاه کردمو با دستام بازی میکردم تا خوابم برد و چشم که باز کردم دیدم تو بغل مامانی هستم.

 

جمعه هم رفتیم یه جایی که میگفتن بوستانه! البته از حق نگذریم جای قشنگی بود. بعد از خوردن ناهار رفتیم که قدمی بزنیم که من دیدم بچه ها دارن توپ بازی میکنن و دویدم به طرفشون. مامانی هم به رگ غیرتش برخورد که چرا من توپ ندارم و منو برد تو یه سالن بزرگ شیشه ای و از دستام گرفت و پرت کرد تو استخر توپ. وای باور کردنی نبود حتی از کلی خوردنی و شیر پرچرب هم برام جالبتر بود. یه عالمه توپ بود که بچه ها تو سرو صورت همدیگه میزدن. اولش شوکه شدم و داشتم توی توپا غرق میشدم که هردفعه یکی نجاتم میداد آخه از مامانی دور شده بودم. خیلی باحال بود جاتون خالی تصمیم گرفتم از درصد شیطونیهام کم کنم تا بازم برم استخر توپ. تجربه جالبی بود امیدوارم به زودی زود برای من و شما تکرار بشه پس هوای باباهاتونو داشته باشید کم پوشک و شیر خشک مصرف کنید تا به خواسته هاتون برسید. خودشیرینی و لوس کردن خودتون بادتون نره مخصوصا دخترا.

منتظر شنیدن خاطرات و تجربیاتتون هستم ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

الينا گلينا
4 اردیبهشت 91 10:10
امان از دست شما بچه هاي كلا خلاف جهت
دایی علی
5 اردیبهشت 91 13:17
اگه وقت نکردید ببریدش بگید خودم مخلصش هستم می برمش پارک ولی قول نمی دم دیگه بهتون پسش بدما
دایی و زندایی
11 اردیبهشت 91 16:05
یه ضرب المثل چینی میگه: اگه بچه تو دوست داری و دوست داری که اونهم تورو دوست داشته باشه،خوب و کامل دوستش داشته باش.تازه براش بستنی هم نخریدید.
سارا
23 اردیبهشت 91 5:36
روزت مبارك شاد باشي و ‌‌‌‌‌‌پيروز
كوكولو
24 خرداد 91 2:04