حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

حنانه و هفته ای پر از شادی...

هفته ای که گذشت سرشار از شادی بود. یکشنبه اول آذر تولد مامانی بود. شب تولدش بابایی مارو با آقاجون برد بیرون شام جایی که بابایی انتخاب کرده بود خیلی قشنگ بود و البته برای من هم راحت بود چون سنتی بود و به جای صندلی تخت داشت و یه آب نمای قشنگ هم اونجا بود و من هم جاتون خالی همش داشتم پیام بازرگانی نگاه می کردم و کباب و ماست موسیر و دوغ می خوردم و رو تخت بالا پایین می پریدم (ولی جای عزیز خالی بود چون رفته بود شهرستان تا به عزیز بزرگ سر بزنه). شب بعد هم عمه و کیمیا اومدن و کلی خوش گذشت. دوشنبه شب هم چون من یه کوچولو سرما خورده بودم رفتیم دکتر و وقتی بر گشتیم شام مهمون آقاجون بودیم آخه امشب تولد آقاجون بود. شب جمعه هم خونه عمو مجید (همکار بابایی) ...
7 آذر 1390

حنانه و اولین بارش برف پاییزی ...

امروز هفدهم آبان ماه بود و از صبح برف می بارید البته بعضی وقت ها کم می اومد و بعضی وقت زیاد اما در مجموع خدا رو شکر خوب داره می باره امروز مامانی و بابایی و حنانه خانم سه نفری رفتیم پیاده روی ! آخه قدم زدن زیر بارون ( برف ) خیلی دوست داریم البته اینم بگم چند روز دیگه تولد عمو روح اله و عمه زینب بخاطر همین نیم نگاهیم به خرید کادو تولد براشون داشتیم و برای اینکه عسل مامان و بابا سرما نخوره حسابی مجهزش کردیم هرچند ناگفته نمونه میانه های راه بود که بارش برف به قدری زیاد شد که مجبور شدیم یه چتر تو اون شرایط بخریم تا بیشتر خیس نشیم به هر حال خیلی چسبید و باید به شعر شاعر اشاره کرد که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود...    ...
17 آبان 1390

روز کودک...

سلام مامانی گلم. امروز  شانزدهم مهر ماه بود ، دختر قشنگم روزت مبارک امروز روز کودک بود البته امروز دختر گلم هم خیلی ناز بود و مامانی رو خیلی اذیت نکرد. غروب هم که بابایی از سر کار اومد باهم رفتیم پیاده روی و بابایی برات یه بارونی خوشگل گرفت که احتمالا سال دیگه اندازه ت میشه ! . از خدا می خواهیم  همه کودکان و عزیزان مامان و باباها همیشه  سالم و سلامت باشن . راستی یادم رفت بگم فردا شب مصادف هستش با میلاد امام رضا (ع) بخاطر همین بابایی  کلی مهمون دعوت کرده تا دور هم شاد باشیم .و مطمئنا تو هم باید خوشحال باشی چون حدیثه و خاله ها میان و حسابی سرت شلوغه میشه ...       ...
5 آبان 1390

بی حالی حنانه...

از دیشب فرشته مامان یه کم بی حال بودو تب داشت. غذا هم نمی خوره و شیر هم با بی میلی می خوره. همیشه یه قوطی شیر رو چهار روزه می خورد اما  توی این چهار روزه  نصف قوطی خورده. قربونش برم وقتی بی حال می شه خونه هم سوت و کور می شه حتی وقتی با تلفن صحبت می کنم طرف تلفن نمی یاد آخه هروقت یه نفر با تلفن صحبت می کنه حنانه میره و گوشی رو میگیره یا اینکه صداهای بلند از خودش در میاره و مثلا با تلفن حرف میزنه. مامانی برات دعا می کنه تا زود خوب بشی. از همه نی نی وبلاگی ها هم می خوام مراقب نی نی هاشون باشن و برای فرشته من هم دعا کنن.   ...
5 آبان 1390

شروع خاطرات صورتی حنانه...

  از روزی که فهمیدیم خدا قرار یه فرشته کوچولو بهمون بده ، قرار گذاشتیم برای گلمون بنویسیم و تا حالا هم برای حنانه خانوم تو دفتر خاطراتش می نوشتیم (البته مامانی بیشتر) اما از دیشب که با نی نی وبلاگ آشنا شدیم دیدیم چه بهتره که اینجا هم میشه برای حنانه عسلمون بنویسیم و هم عکساشو بزاریم تا دوستان و فامیلایی که دلشون از دوری نی نی ما یه ذره شده ( علی الخصوص دختر خاله اش حدیثه )  از دور و نزدیک هم همه بتونن ببیننش !  به امید روزی که حنانه خودش این مطالبو بخونه و عکساشو ببینه و بدونه ما چقدر دوستش داشتیمو داریم و همه ی زندگی ماست. و حتی نظرات شما عزیزان  رو هم راجع به خودش بدونه ... ...
5 آبان 1390

ماموریت بابایی...

دیروز صبح بابایی یه ماموریت یک روزه رفته بود تهران برای بازدید از نمایشگاه فناوری دیجیتال. دستش درد نکنه فقط هم برای من خرید کرده بود. یه نرم افزار هدهد و یه دونه هم ترانه های خاله ستاره. خیلی قشنگن دیشب که بابایی برام گذاشته بود نگاه کنم کلی ذوق کردم و بالا پایین می پریدم. یه دونه هم ماشین برام خریده که اونم خیلی باحاله از در و دیوار بالا میره. بابایی کنترلش رو مگیره دستشو منو سرکار می زاره منم ذوق می کنم و دنبالش میرم البته اولش یه کم ترسیده بودم. راستی دوتا هم سگ گرفته برای من و کیمیا (نی نی عمه جون) که خیلی ناناز و کوچولو هستن. وقتی راه می رن و پارس می کنن چشماشون مثل چراغ روشن میشه. بابایی جونم خیلی دوستت دارم و با لبای کوچولوم می بوس...
19 مهر 1390

تولد حدیثه ...

جمعه هشتم مهرماه شب دعوت بودیم خونه عزیز و آقاجون برای دختر خاله حدیثه اونجا جشن تولد گرفته بودن. حدیثه هفت ساله شد و امسال میره کلاس اول. همه جمع شده بودیم کیک خوردیم ، کادو دادیم و بعضی رفتارهای منشوری ! انجام دادیم کلا شادی کردیم... حنانه خانم که هم از شلوغی خوشش میاد و هم وقتی حدیثه رو می بینه کلی ذوق می کنه دیگه حسابی بهش خوش گذشته بود و دست میزد و نانای می کرد.  در ضمن عکسای جشن تولد توی دوربین دایی به محض رسیدن عکس ها چندتاشو می زاریم رو وبلاگ 
9 مهر 1390

حنانه و نود شیرخشکی !!!

دو هفته ای بود که مامانی و بابایی فرصت نکردن برای من بنویسن ، تعطیلات عید فطر هم اومد و تموم شد بابایی خیلی دوست داشت یه برنامه مسافرتی برای سه روز تعطیلی داشته باشه ( نظرش اصفهان بود ) اما از اونجایی که برای خیلی ها  از فامیل کار پیش اومده  بود یا خودشون برنامه داشتن تو این چند روز بابایی تشخیص داد چون من کوچولو هستم مسافرت سه نفری یه کم سخته اگه قرار سه نفری بریم  پس صبر کنیم تا من کمی بزرگتر شم تا مسافرت راحتری داشته باشیم. راستی دیروز من هشت ماهگی رو هم پشت سر گذاشتم و وارد نه ماهگی شدم . امشب که بابایی برنامه نود نگاه می کرد تو بخش دوربین نود یه ایده ای به فکرش رسید که با شیرخشک های من یه عکس نودی درست کنه و بفرسته برای ب...
15 شهريور 1390

حنانه و مسافرتی دیگر...

روز 5 شنبه سیزدهم مرداد با عمو رسول اینا رفتیم روستای دایی بهرام (= سنگ ستان ) افطار اونجا بودیم جای همه خالی هوای خوب و خنکی داشت و پر از لواشک های ترش دست ساز زن دایی بود که حنانه خانم خیلی خوشش اومده بود و به همش زبون می زد و صورتشو به نشونه ی ترش بودن جمع می کرد اما ول کن اونا نبود !  البته بابایی کمی نگران حشرات موزی بود که مامانی تدبیر کرده بود و با خودش حشره کش برقی  آورده بود و  حنانه شب با آرامش خوابید ،   روز جمعه هم یه سر به باغ دایی زدیم و رفتیم چشمه کلی آب بازی کردیم البته حنانه اونجا با یه نی نی دیگه یعنی آروین (=پسر عمو رسول حدود یکسال از حنانه بزرگتره )  همش در حال سر و صدا و رقابت بودن ! جمعه غر...
17 مرداد 1390