حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

شعار جدید حنانه... دردا ! تااتا !

بعد از شعار (دردا : دریا) حالا حنانه خانم تمام فکرش رو متمرکز کرده به تاب بازی. از خواب بیدار نشده در رو نشون میده و میگه: بابایی تاااتا و حتی وقتی صدای باباش رو از پشت تلفن می شنوه باز هم بلند بلند شعار معروفش رو سر میده. چند شب پیش هم که بابایی قول داده بود با هم رفتیم شهر بازی و کلی بازی کرد از اونجایی که مهر ماه شروع شده و وسط هفته هم رفته بودیم پارک خیلی خلوت بود و به قول بابایی پارک خصوصی شده بود  برای حنانه خانم اما موقع اومدن با گریه تاب می خواست و حتی با بستنی هم آروم نشد. تابی هم که تو خونه داشت دیگه براش کوچیکه فکر کنم بابایی باید به فکر یه تاب بزرگتر باشه   ...
5 مهر 1391

حنانه و آخرین روزهای تابستانی ...

پیشاپیش سلام به ماه مهر به مدرسه و سلام به پاییز. اومدن فصل پاییز همیشه با شادی و شور خاصی همراه. آماده کردن کیف و کتاب و... .جالب تو این هیاهو و شلوغی آدم و مخصوصا بچه ها خیلی یاد این نمی افتن که طبیعت داره به خواب میره و برگ ریزان شروع میشه! روز های آخر تابستون هم به دلیل باز شدن مدارس همیشه شلوغ و مردم دارن از آخرین روزهای تعطیلات و البته آخرین روزهای گرم سال استفاده می کنن و به مسافرت و تفریح می پردازن. ما هم از این موضوع مستثنی نبودیم و جمعه 24 شهریور همراه  آقاجون اینا و دایی ها وخاله ها حنانه رفتیم سرچشمه محلات. جای دیدنی که ارزش یکبار دیدن رو داره  حنانه خانم که تو ماشین خوابش برده بود به محض شنیدن صدای آب بیدار شد و ...
5 مهر 1391

حنانه و اولین سفر زیارتی مشهد

عصر پنج شنبه 26 مرداد ماه بود که با عمو رسول اینا راه افتادیم بریم پابوس امام رضا(ع).تو ماشین حنانه و آروین که هنوز به باهم بودن و به محیط ماشین هنوز عادت نکرده بودند کلی باهم دعوا کردن و ماماناشونو اذیت کردن. شب رو هم تو شاهرود موندیم و صبح بعد از صبحانه حرکت کردیم سر راه قدمگاه هم رفتیم که کلی خوش گذشت اخه اونجا کوچولوها آب بازی کردن و خستگی شون در رفت و عصر هم رسیدیم مشهد. سوییتی که گرفته بودیم نزدیک حرم بود اما خیلی شلوغ بود و به زحمت تونستیم زیارت کنیم. نماز عید فطر رو هم توی حرم خوندیم و بعد از ناهار حرکت کردیم که بریم شمال. از اونجا به بعد بچه ها یه کم آرومتر شدن چون اسباب بازی هاشون رو جمع کردیم تا دعواشون نشه و یه کم هم عادت ک...
6 شهريور 1391

غم آذربایجان؛ غم ما، غم تمام ایران...

بنی آدم اعضای یکدیگرند  که در آفرینش ز یک گوهرند  چو عضوی به درد آورد روزگار  دگر عضوها را نماند قرار  تو کز محنت دیگران بی غمی  نشاید که نامت نهند آدمی خدایا ارگ را از بم گرفتی جان را از آذربایجان نگیر شاید کمتر کسی از نی نی وبلاگی ها باشه که تصاویر و اخبار زلزله رو ببینه و به این فکر نکنه که تو این شرایط سخت و بحرانی بچه ها و نوزادان چه وضعیت تاسف باری دارند و پدران و مادران اونها چه زجری میکشند وقتی در این شرایط کاری از دستشون بر نمیاد در حالی که ما زیر سقف خونه هامون فرزندان دلبندمون رو در آغوش گرفتیم و بهترین غذا و پوشاک رو براشون فراهم کردیم. بیایید تو این روزهای عزیز با مادرانی همدردی کنیم که کودکانش...
25 مرداد 1391

حنانه و ماه مهمانی خدا ...

  بازهم ماه رمضان؛ماه مهمانی خدا  مهمانی که خدا از دو ماه پیش مقدماتش رو فراهم کرده. ماهم هر سال با اومدن ماه رجب به اصطلاح خودمون رو آماده می کنیم تا از ماه رجب ، شعبان و در آخر هم ماه رمضان بهترین استفاده رو ببریم و هر سال این آرزو تکرار میشه و شب عید فطر زیر لب زمزمه میکنیم "عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمدو صد حیف که آن رفت" و حسرتی که معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه.  امیدوارم امسال بتونیم تو این ماه عزیز که حتی نفس کشیدن روزه دار هم در اون عبادت محسوب میشه بهترین بهره رو ببرییم که انشاالله شب عید فطر با دلی رضایتمند از این ماه خدا حافظی کنیم نه با حسرت و اندوهی بی پایان که شاید رمضان آینده سعادت حضور...
1 مرداد 1391

حنانه در سنگستان...

روز پنج شنبه بیست و دوم خرداد با عمو رسول اینا رفته بودیم سنگستان ! یه روستای خوش آب و هوا نزدیک نوبران که البته قبلا هم رفته بودیم تقریبا یک سال پیش انوقت من نی نی بودم فقط اینو خوب یادمه که کلی لواشک اونجا بود جای همه نی نی ها خالی ... کلی باغ دایی بازی کردیم و آلوچه خوردیم با آروین هم کلی بازی کردیم جمعه شب هم برگشتیم سفر کوتاهی بود  اما خیلی خوش گذشت.     ...
28 تير 1391

حنانه و مسابقه " لبخند یک فرشته "

بعد از برنده شدن حنانه در مسابقه نی نی شگفت انگیز این بار هم دو تا از عکسای قشنگ حنانه رو در حالی که خوابه رو تو این پست می زاریم  البته اینم بگیم واقعاً همه نی نی ها موقع خواب ناز و قشنگن و مطمئناً همشون برنده این مسابقه هستن و به قول مدیر محترم وبلاگ فقط با قرعه کشی می شه انتخابشون کرد :    (2)   ...
28 تير 1391

حنانه و تعطیلات ...

سلام به دختر گلم حنانه عزیزم. مامانی یه مدتی بود که نتونست به دلایلی بیاد و خاطرات قشنگت رو برات ثبت کنه اما حالا همه رو با هم می نویسم. از مسافرت کوتاه به تفرش تا خاطرات قشنگ اصفهان...  البته روستای عیسی آباد تفرش  یه سفر کوچولوی چند ساعته بود با دایی و زن دایی و خاله رفتیم و  آشی هم که خوردیم خیلی چسبید آخه غروب بود و هوا هم یه کم سرد بود عسل خانم ما هم کلا مشغول شیطونی.  چند روز بعد از اون هم با عزیز و آقا جون و خاله رفتیم یکی از روستاهای همدان تا به یکی از اقوام سر بزنیم که شب هم موندگار شدیم. اونجا دیگه از حنانه خانم خبری نبود حتی تو سرمای شب هم از مرغ و خروس و گوسفندها دل نمی کند و با گریه راضی می شد تا از توی ا...
30 خرداد 1391

حنانه از خاطراتش میگه...

سلام به نی نی های نازنازی امیدوارم از شیطونی و اذیت کردن ماماناتون خسته نشده باشید پشتکار داشته باشید چون این مامانایی که من میبینم کاسه  صبرشون حالا حالاها لبریز نمیشه. از شما چه پنهون منکه دیگه بابا مامانمو حسابی کلافه کردم اخه اونا عادت داشتن عصرا برن پیاده روی (توی بارون و برف و آفتاب و...) اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودن که وقتی تو خیابون شلوغ اگه من توی بغلشون گریه کنم و وقتی میزارنم زمین تا خودم راه برم یه دفعه من خلاف جهت شروع کنم به دویدن و بعدشم برم تو خیابون دیگه نمی تونن به راحتی به ورزش مفرح پیاده روی بپردازن و حالشون حسابی گرفته میشه. البته اگه والدین خوبی باشن تو مسیرهای کوتاه توی کالسکه میشینم اما بازم شیطونی میکنم اخه ب...
4 ارديبهشت 1391