حنانه حنانه ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

حنانه عسل مامان و بابا

چه بنویسم از نبودنت ؟

چهار شنبه بود آره بعدازظهر بود که عزیز زنگ زدو یه خبر بد بهمون داد. مادر بزرگ بابایی (مامان عزیز) فوت کرده بود. بابایی خیلی ناراحت بود تا رسیدیم همدان و رفتیم خونه مادر بزرگ حنانه رفت تو اتاق و وقتی دید تخت خالیه پرسید مادر بزرگ کو ؟ حالا دیگه یاد گرفته و میگه مادر بزگ رفته آسمون رفته پیش خدا. هرچند که مریض بود و از بیماری رنج می برد اما تو اون لحظه همه تو دلمون دعا می کردیم که ای کاش بود هرچند بیمار اما دلمان خوش بود به نگاهها و خنده های شیرینش. دور هم جمع شدنمان اغلب به بهانه احوال پرسی مادر بزرگ بود و خستگی راه با دیدن لبخند مهربان و شیرینش از تنمان به در می شد اما چه کنیم که دیگر (آه) نیست. آه کشیدن شده کارمان اما کاش فایده ای داشت تا شب...
2 مهر 1392

روز دختر روز لبخند خدا...

    خداوند لبخند زد دختر آفریده شد "لبخند خدا" روزت مبارک  بیایید توی این روز و در آغاز دهه کرامت برای شادی و خوشبختی همه دعا کنیم و البته اینکه کودکان و شیعیان آزادیخواه مسلمان گرفتار در سوریه و سایر کشورهای اسلامی رو هم فراموش نکنیم که به بدترین شکل شکنجه و کشته می شن تنها به جرم شیعه بودن!!!  ...
17 شهريور 1392

دلنوشته مامانی...

امروز سالگرد عقدمونه. وقتی صبح از خواب بیدار شدم و سالهایی رو که با علی بودم رو شمردم باورم نشد و دوباره با انگشتام شروع کردم به شمردن و مطمئن شدم و چند لحظه خشکم زد. هفت سال مثل برق و باد گذشت با تمام دلتنگیها و بی قراریها و شادیها. هرچی بود گذشت با کلی خاطرات تلخ و شیرین. تلخیهایی از جنس دلتنگی و شیرینیهایی با طعم عشق. عزیزانی که از جمع ما رفتن با تمام خاطراتی که برامون گذاشتن و البته کوچولوهایی که به جمعمون اضافه شدن و جاهای خالی رو پر کردن. فرشته کوچولویی که حاصل عشق ماست و از روزی که اومد همه چیز عوض شد. امیدوارم گذشت ایام رنگ عشقمون رو مات و کدر نکنه واین ما هستیم که باید نقاش زندگی و ذهن همسرمون باشیم و امیدوارم بتونیم الگوی خوبی بر...
30 مرداد 1392

حنانه و مسابقه نی نی شکمو

حنانه خانم همون برنده مسابقه نی نی شگفت انگیز که با پاهاش شیشه شیرمی گرفت ومیخورد...  حالا در مسابقه نی نی نی شکمو شرکت کرده و نی نی وبلاگی ها گل اگه دوست داشتن یکی از رای های خودشونه به حنانه کوچولو اختصاص بدن    به امید اینکه همه نی نی ها زیر سایه پدر و مادرشون همیشه شاد و شکمو باشن !  پیامک یادتون نره ...  ...
26 تير 1392

پدرم روزت مبارک...

دختر که باشی میدونی اولین عشق زندگیت پدرته  دختر که باشی میدونی محکمترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستایی که می تونی دو دستات بگیری و دیگه از هیچی نترسی دستای گرم و مهربون پدرته هر کجای دنیا هم باشی چه کنارت باشه یا نباشه قویترین فرشته نگهبان پدرته   پدر جان باش و با بودنت باعث بودن من باش...  میلا با سعادت مولود کعبه به تمام پدرها و همسران مهربون و فداکار مبارک علی عزیز و مهربونم روزت مبارک و مثل همیشه دوستت دارم  ...
2 خرداد 1392

حنانه شیرین مامان و بابا

خیلی وقت بود که نتونسته بودیم برای حنانه خانم بنویسیم ! البته درگیری آماده شدن برای سال جدید از یه طرف و یه کوچولو تنبلی مامان و بابا از طرف دیگه باعث شد نتونیم خاطرات این مدت رو برای گلمون ثبت کنیم از برنامه شب چهارشنبه سوری خونه آقاجون و عزیز جون گرفته تا سال نو و دید و بازدیدهای نوروزی و سیزده بدر و رفتن عروسی تو شهرستان گرفته تا رفتن ماموریت عمو روح اله و عمه اینا به مشهد تا همین امروز که با عزیز  بیرون بودیم و کلی خوش گذشت ... ( البته سال گذشته شروع و پایان خوبی برای ما نداشت ! چون هم اوایل بهار حنانه خانم مریض شد و بیمارستان بود هم آخرین روزای سال گذشته که به خاطر تب شدید بیمارستان گلمون بستری بود ... ) اینم بگیم این روزا حن...
20 ارديبهشت 1392

تولد بابایی...

دیروز پنجشنبه تولد 30 سالگی بابایی بود! مامانی و حنانه هم یه جشن تولد کوچولو برای بابایی گرفتن و برای ناهار هم مهمون دعوت کردیم تا وقتی بابایی از سر کار میاد غافلگیر بشه که همین طور هم شد. یه کیک کوچولو هم گرفتیم و تولد سی سالگی بابایی رو دور هم جشن گرفتیم و کلی خوش گذشت. عکس پس زمینه کامپیوتر بابایی رو هم عوض کردیم و براش تولدت مبارک گذاشتیم تا دوباره غافلگیر بشه...  بابایی انشاا... صد ساله شی  یه تولد هم تو شرکت همکارای بابایی براش گرفته بودن و این هم کیک جشن شرکت...      ...
20 بهمن 1391

تولد دوسالگی حنانه

سه شنبه شب تولد حنانه جون بود ...     ... و ماهم مثل همیشه دیر اومدیم برای نوشتن ! ، آخه فردای اون روز هم از همدان برامون مهمون اومد حنانه خانم هم تو اون شلوغی ها کلی بازی و شیطنت کرد و حسابی خوش گذروند. دست همه درد نکنه کلی براش کادو آوردن و خلاصه کلی خوش گذشت حنانه هم که حاضر نبود بیاد عکس بگیره چون بازی رو به همه چیز ترجیح میداد. چند روزی هم که مهمون داشتیم خیلی خوش گذشت و یه خاطره به یاد موندنی شد تو ذهن همه...   ...
18 دی 1391

حنانه و شب یلدا...

امسال دومین سالی بود که حنانه شب یلدا در کنار ما بود. خانواده کوچک و خوشبخت ما که حالا دیگه با شیرین زبونیها و شیرین کاریهای حنانه گرم گرم شده. امسال شب یلدا عزیز (بابایی) همدان بود. آقاجون هم تازه از سرکار اومده بود.ما هم که شام مهمون بابایی بودیم همراه آقاجون شام خوردیم و رفتیم خونه عزیز(مامانی). اونجا هم مراسم شب یلدا رو برگزار کردیم و حنانه خانم هم تا تونست هندوانه و شادونه خورد. از اونجایی که بابایی ادیب هستن برامون یه فال حافظ هم گرفتن که خیلی خوب بود " شب وصل است و طی شد نامه هجر           سلام  فیه  حتی  مطلع الفجر " آخر شب هم موقع اومدن خبر دادن که نی نی دایی به دنیا اومده و همه خوشحال شدی...
2 دی 1391

حنانه و کربلایی آقاجون و عزیزجون !

واقعاً روزها به سرعت سپری می شن امروز که خواستم برای حنانه بنویسم دیدم بیشتر از یکماه که برای گلمون چیزی ننوشتیم !  هفته پیش هفته خوب و شادی برای ما بود چون آقاجون و عزیزجون (بابا) روز پنجشنبه هیجدهم آبان ماه از سفر زیارتی کربلا بر گشتن و همه فامیل دورهم جمع شده بودن تا زیارت قبول بگن ... دوتاسوغاتی خوشگلم حنانه خانم از عزیز و آقاجونش گرفت و کلی دور خودش می چرخید و شادی می کرد. در آخر باید اشاره کنم چند روز دیگه کم کم محرم فرا می رسه که امیدواریم آرزوی همه برای رفتن به کربلا و زیارت امام حسین (ع) برآورده بشه و روزی برسه که خودمون تو حرم اماممون ببینیم ان شاالله ... 
23 آبان 1391