چه بنویسم از نبودنت ؟
چهار شنبه بود آره بعدازظهر بود که عزیز زنگ زدو یه خبر بد بهمون داد. مادر بزرگ بابایی (مامان عزیز) فوت کرده بود. بابایی خیلی ناراحت بود تا رسیدیم همدان و رفتیم خونه مادر بزرگ حنانه رفت تو اتاق و وقتی دید تخت خالیه پرسید مادر بزرگ کو ؟ حالا دیگه یاد گرفته و میگه مادر بزگ رفته آسمون رفته پیش خدا. هرچند که مریض بود و از بیماری رنج می برد اما تو اون لحظه همه تو دلمون دعا می کردیم که ای کاش بود هرچند بیمار اما دلمان خوش بود به نگاهها و خنده های شیرینش. دور هم جمع شدنمان اغلب به بهانه احوال پرسی مادر بزرگ بود و خستگی راه با دیدن لبخند مهربان و شیرینش از تنمان به در می شد اما چه کنیم که دیگر (آه) نیست. آه کشیدن شده کارمان اما کاش فایده ای داشت تا شب و روز روز و شب آه می کشیدیم تا شاید یکبار دیگر خنده های مهربان و دستان لرزانش را می دیدیم و در آغوشش آرام می گرفتیم اما رفت. رفت و ما را تنها گذاشت با یک دنیا افسوس و دلتنگی.
پدر بزرگ و مادربزرگها صفا و رونق خانه ها هستند و جای خالیشان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد جای خالی محبت و برکتشان
مادر بزرگ عزیز دلمون برات خیلی تنگ میشه ....